صدبیابان تشنه لب
**
زپاافتـــادگان را کس نبــــــاشد دستگیر اینجا
گزیری نیست عاجز را ز مرگ ناگزیر اینجا
چوکارت بگذردازکــار ، می پرسند ازحالت
رسد فریـــــادرس برسرترا بسیار دیر اینجا
ز بس خم شد قـــــدِ ما زیربارمحنت دوران
جوانی رابه سرنـــابرده ، گردیدیم پیر اینجا
بدان سان دایگان رامهربانی رفت از خاطر
که می نوشند خون،طفلان مسکین جای شیراینجا
فریب هرسرابش ، صدبیابان تشنه لب دارد
نگه دارد خدا سرگشتگان را از کویر اینجا
چرا با زهرغربت می کُشی خود را به صدمحنت
اگرازجان خود سیری ، به آسانی بمیر اینجا
به غیــــرازمن که درچنگِ دل کافرگرفتارم
به دستِ کافران ، بسیارکس باشد اسیر اینجا
اگرچه گرمپوی و آتشین دم همچو خورشیدم
ز دمسردان برابرمـــانده ام با زمهریر اینجا
گرفت آیینه را چون دل درین غمخانه ،دانستم
که در زنگارخواهدغوطه زد روشن ضمیر اینجا
وسایل چند باید جُست مــــرگِ اختیاری را؟
کمان آرشی را بود بس یک چــوبه تیر اینجا
فلک از جان ما با سفره ی رنگین چه می خواهد
که بر خوان تهی ،از جان خود گشتیم سیر اینجا
شود سوهان خاطر ،مردمان را از درشتی ها
سخن را گرچه می پیچیم در موج حریر اینجا
نمی دانــــم چه پیش آمد هم آوازان پیشین را
ز نای بلبلان هم برنمــــی خیزد صفیر اینجا
دل صورت پذیرنرم تر از مـــوم من ، گوید
نباشد صورتی جز نقش یـــاران دلپذیر اینجا
محمّد قهرمان
مشتاق ِبهار
**
بگــــذارکه ســربرســر دوش توگذارم
تا چشم کُنــــد کـــار، بـــرای تو ببارم
چون ابر ِسفرکرده به دریا و در ودشت
می آیــــــم و جزاشک ، رهاورد ندارم
خون می خورم ازدرد ونپرسی به چه حالم
جان می کنم ازهجرونگویی به چه کارم
بــا نــــامه و پیغام که بی سود و ثمربود
گفتـــــم که تــــرا برســــر ِانصاف بیارم
امّیــــدِ وصالـــم نشـــــود کاسته از هجر
مـــن نخل ِخــــزان دیده ی مشتاق ِبهارم
خــورشید و مــه از دورترا سجده کُنانند
مـــن سوخته ی بی سروپا درچه شمارم؟
غم نیست کــه غارت کُندَم مور ، ولیکن
فـــرصت ندهد برق ، که من دانه بکارم
گفتـــم که به پـــابوس تو جان را برسانم
تـــــرسم نرسی از ره و من جان بسپارم
محمّد قهرمان 1386/5/25
نالۀ مستانه
هرچند که دود ازدل ِمیخانه بلند است
دستم به طلبکاری ِپیــــمانه بلند است
باآنکه ز دیوار و درش کفـــر تراود
گلبانگِ مسلمانی ازین خانه بلند است
ما شـــــیفتۀ شوکت ِدیرینۀ خویشــیم
امروز اگـــر رایتِ بیگانه بلند است
آزار ز دیـــــــوانه درین شهرندیدم
فریادِ من از مردم ِفرزانه بلند است
دادند سرخویش و نشد گردنشان خم
یاران ِمرا همّتِ مردانه بلند است
این آتش ِ جانسوز نخیزد ز سرشمع
تا شــعلۀ بی تابی ِپروانه بلند است
هرچند که دور است ز دامان ِاجابت
دستِ اثرنـــــالۀ مستانه بلند است
گفتم غم دل را به سرزلفِ تو گویم
دل گفت که شب کوته و افسانه بلند است
آشفتۀ سودای ِترا تا ســــرزانوست
هرجامه که برقامتِ دیوانه بلند است
از رشکِ تو مُردیم ، که با کوتهی ِدست
در زلفِ بتان طالعت ای شانه بلند است
محمّد قهرمان
بنفشه نیستم
**
چو رنگِ روزمی پرد ، چو شب کبود می شود
دوباره دل اسیر ِغم ، چنان که بود می شود
بنفشه نیستم ، ولی ز دست و پنجۀ ستم
ز بس تپانچه می خورم رخم کبود می شود
نسب زجمع ِخاکیان به گِردباد می برم
که پشتِ سرفرازی ام خمیده زود می شود
دو چشم ِپُرخمار ِاو چو بگذرد ز خاطرم
خیال ِخواب در نظر چه بی نمود می شود
در انتظار ِخوابِ خوش ، سپندسان بر آتشم
ببین که آرزوی من چگونه دود می شود
به چشم ِاشکبار ِخود گمان ِچشمه داشتم
ولی خبر نداشتم که چشمه رود می شود
ز خوابِ شب گذشته ام که عمر را فزون کنم
زیان ِجان گداختن چگونه سود می شود؟
ز نای ِ بی نوای ِ من ، ترانۀ طرب مجو
شکسته بسته های ِ من کجا سرود می شود؟
محمّد قهرمان 1361/7/4
از مجموعۀ حاصل ِ عمر
چون عکس در آیینه
**
مردم به چشم ِکم مرا بینند و درهم نیستم
کز دولتِ افتادگی ، ازهیچ کس کم نیستم
گردن فرازی می کنم چون سرو از آزادگی
افتاده چون تاکم ، ولی باگردن ِخم نیستم
سهم ِسبکروحان اگر دربستر ِگل مردن است
من هم درین بستانسرا ، کمتر ز شبنم نیستم
کُنج ِفراموشی مرا از یادِ مردم برده است
عالم نپردازد به من ، من اهل ِعالم نیستم
یادِ لبِ شیرین ِاو ، فارغ ز شهدم می کند
تا حرفِ کوثر می رود ، در بندِ زمزم نیستم
خودرا تسلّی می دهم هنگام ِمی خوردن ، که من
گر ازگنه دوری کنم ، فرزندِ آدم نیستم
گنج ِقناعت یافتم ، چشم و دل ِمن سیرشد
فارغ ز بیش و کم شدم ، محتاج ِحاتم نیستم
هم حاضرم ، هم غایبم ، گاهی وجودم ، گه عدم
چون عکس در آیینه ام ، هم هستم و هم نیستم
دنبال ِنعش ِدوستان ، بردوش ِمردم رفته ام
بایک جهان غم کیستم ، گر نخل ِماتم نیستم؟
محمّد قهرمان 1382/5/26
« ازمجموعه ی ِحاصل ِعمر »
حنای ِعید
**
از بر و دوش تو یک شب بسترم رنگین نشد
دست من هـــرگز تو را در زیرسربالین نشد
بی تو چندان مانده ام محروم از رنگِ نشاط
کز حنــــای عیـــد هم سرپنجه ام رنگین نشد
در سیــاهی صبح و شام عمرمن آمد به سر
وز چــراغان جمــالت کلبــــــه ام آذین نشد
گــرچــه رنج باغبــانی بــــرده بودم سالها
چشم من از شرم درباغ رخت گلچین نشد
از خدا گر خواستم وارستگی ازعشق تو
این دعای بی ثمر ، شرمنده ی آمین نشد
خواستم دل را به خوابِ خوش زلالایی کنم
خواب من از سرپرید و خواب اوسنگین نشد
گــرچــه دیدم بـارها نامردمی از مردمان
طبع من از آشتی مایل به قهر و کین نشد
آسمانم بس که خو با نـامــرادی داده بود
از شکستِ آرزوها جبهه ام پُرچین نشد
لذتی حاصل نشد هرگز مرا ازشعرخویش
همچو نخل از میوه ی خود ، کام من شیرین نشد
آنکه از عیب کسان برعیبِ خود افکند چشم
داشت گرچندین هنردرآستین ، خودبین نشد
صائبِ تبریزگفت از قول این حسرت نصیب
"هرگز ازشاخ گلی آغوش من رنگین نشد"
محمّد قهرمان
مرگِ باغ
قدمی رنجه کن ز لطف ، تب و تابم نظاره کن
نفسی بــرســـرم بمــــــان ، نفسم را شماره کن
گل خوش آب ورنگِ من،زخزان بی خبرمباش
تن بیمـــــــارمــــن ببین ، رخ زردم نظاره کن
دل آتش گرفتــــه را ، چــه گـــذاری درانتظار
به تمـــاشای شهر ِدود ، سفــری با شراره کن
شب هجران به مـــاهتاب نکنم چشم ِخود سیاه
ز فـــروغ نگاهِ خـــود ، شب من پُرستاره کن
به امیــــدِ عنـــــایتی ، نگــــــرانم به سوی تو
به سرانگشتِ التفات ، به سوی من اشاره کن
ز لبت وعــــده ی وصال ، نتـوان داد احتمال
نشنیدم چــه گفتــه ای ، سخنت را دوباره کن
تــــــو نه آنی که یک نفس ، بنشینی کنارمن
به چه امّیـــــد گویمت ، ز حریفان کناره کن؟
به دلی همچو برگِ گل ، نتــوان کرد اعتماد
به تماشای مرگِ باغ ،دلی ازسنگِ خاره کن
گذرد تــا که شام ِتار ، من و امّیـــد و انتظار
که به دردی نیَم دچار،که توان گفت چاره کن
محمّد قهرمان
دلیل ِراهروان
**
ز گمرهان ِطریقت مپرس راه کجاست
شبِ سیاه چه داند چراغ ِماه کجاست
اگر به چاه درافتم ، نه جای ِسرزنش است
کسی نگفت به من ، ره کجا و چاه کجاست
به سوکِ عمر ِسبکرو که می رود از دست
مجال ِآنکه کنم رختِ خود سیاه کجاست
ز بس ربودهٔ حیرانی ام ، نمی دانم
به سوی ِکیست مرا چشم ، یا نگاه کجاست
کنون که در کفِ باد است آشیانهٔ تو
قرارگاهِ تو ای مرغ ِبی پناه کجاست
درین خرابه ندیدیم آشـــــــنا رویی
مسافران ِغریبیم ، خانه خواه کجاست
گرفته لشکر ِغم در میان دل ِمارا
یلی که برشکند قلب ِاین سپاه کجاست
ز گریه چشم ِاثر داشتیم و باطل بود
کمان ِناله کشیدیم ، تیر ِآه کجاست
دلیل ِراهروان! ای سپیدهٔ سحری
رهِ برون شدن از این شبِ سیاه کجاست
محمّد قهرمان
گذشتِ عمر
**
زدوده است سیاهی گذشتِ عمر ز مویم
صفای آینه برهم خورَد ز دیدن ِرویم
چوبرگِ زرد ، رهایی ز چنگِ مرگ ندارم
نه سبزه ام که شوم خشک و دربهار برویم
نداشت ناله فروخوردنم نتیجۀ دیگر
جزآنکه بغض شد و تنگترفشرد گلویم
ز اختیاربرون است دل به عشق سپردن
وگرنه آبِ جوانی گذشته است ز جویم
دلم ملول ز کفراست و ناامید ز ایمان
ز هردو می گذرم تا که راهِ عشق بپویم
ز بوی ِسنبل اگرسرکشم ، شگفت نباشد
نسیمی از سر ِزلفت وزیده است به سویم
نشانی ِغلطم داد عقل و راه خطا شد
کجا روم ، ز که پرسم ، تراچگونه بجویم؟
ز صبرگفتی و گفتم که هیچ سود ندارد
هلاک می کندم هجرتو ، دگر چه بگویم!
محمّد قهرمان 5/7/88
ای دلت آیینه ی ِروشن
**
ای دلت آیینه ی ِروشن،دشمن ِجان ِسیاهی باش
خانمان سوز ِشبِ تاریک،چون فروغ ِصبحگاهی باش
گرکه ازجان مایه نگذاری بهریاران،چیست سودِ تو؟
پیش ِپایی تا کنی روشن،شمعْ سان درعمرْکاهی باش
جنبشی جوشی خروشی کن،تا نشان ِزندگی باشد
ای شده پابند چون مرداب،جوی ِخردی باش و راهی باش
درمحیطی کزحبابِ خود،می دهد هردم سری برباد
گر به جان ِخویش می لرزی،بی زبان مانندِ ماهی باش
زآرزوهای دراز و دور،دستْ کوته دار وخوش بنشین
پوستْ تختی زیر ِپای افکن،بی نیاز ازتختِ شاهی باش
تا چویوسف دامنت پاک است،باک ازتهمت نباید داشت
ور به زندان بایدت رفتن،درکمال ِبی گناهی باش
در هوای ِپاکِ آزادی تا بشویی بال ِخود ای آه
پرکشان ازسینه ی ِتنگم،چون کبوترهای چاهی باش
بی پناه و مانده ازهرجا،رو به سویت کرده ام ساقی
تا ز خُم پشتِ توبرکوه است،پشتِ من در بی پناهی باش
هم بدان حالت که گفت "امّید" درنماز ِعشق اِستادم
"مستِ سرنشناس پانشناس،قبله گو هرسو که خواهی باش"
محمّد قهرمان 1362/11/5
( ازمجموعه ی ِحاصل ِعمر )
مومیائی ِلطف
پایم شکسته نیست ،ولی راه بسته است
روزی دهند راه ، که پایم شکسته است
زان پیشترکه غم برسد ، فکر ِچاره کن
در نیمه های ِشب ، در ِمیخانه بسته است
ای شبنم ِسرشک ، ز افتادنت به خاک
گردِ غمی به خاطر ِآن گل نشسته است
ازشوره زار ِعمر ، جوانی چوباد رفت
پنداشتی که آهوی ِازبند جسته است
دربرگِ سبز ، چند گریزم چوبرگِ زرد؟
پیوندِ من زشاخۀ هستی گسسته است
محتاج ِمومیـــــائی ِلطفِ تو مانده ام
اکنون که درهوای ِتو بالم شکسته است
ای نور ِدیده ، مردم ِچشمم ز شوق ِتو
همچون نگاه ، برسر ِمژگان نشسته است
از خوابِ مرگ ، بستر ِراحت فکن مرا
کاین رهنورد ، بس که دویده ست خسته است
محمّد قهرمان
آفتابِ لبِ بام
**
به خنده آن لبِ گلفام را تماشاکن
ز می،شکفتگی ِجام را تماشاکن
ز لعل ِاو هوس ِبوسه می کنم بسیار
چه ساده ام،طمع ِخام را تماشاکن
گذشتِ عمرْبه من با اشاره می گوید
که آفتابِ لبِ بام را تماشاکن
خزانِ عمرْ زمویِ سرم سیاهی برد
بیا شکوفة بادام را تماشا کن
ز شب مترس،که دیگرسحرشده نزدیک
دمیدنش ز دلِ شام را تماشا کن
اگرچه بازنگردد گذشته ها دیگر
به یادِ شوکتِ جم،جام را تماشا کن
مباد بی خبر افتی به چنگِ صیّادان
فریبِ دانه مخور،دام را تماشا کن
زمانه ساخت به نودولتان اگر یکچند
دو روز تن زن و فرجام را تماشا کن
زماگذشت دگر،هان تو ای جوانِ رشید
بمان و گردشِ ایّام را تماشا کن
به نوبهار چو از لاله شد چراغانی
مزارِ عاشقِ گمنام را تماشا کن
صدا ز کویِ خموشان برون نمی آید
برو قلمروِ آرام را تماشا کن
محمّد قهرمان 82/6/29
ازخاطرعزیزان ، گردون سترد مارا
هرکس به یادِ مابود ، ازیاد برد مارا
خوبان گنه ندارند ، گریادِ ما نکردند
چون شعر ِبد ، به خاطر ، نتوان سپرد مارا
بااصل ِکهنۀ خویش ، دلبستگی نداریم
آسان توان شکستن ، چون شاخ ِترد مارا
ما برگهای زردیم ، افتاده برسر ِهم
درقتلگاهِ پاییز ، نتوان شمرد مارا
سرجوش ِعمر ِخودرا ، چون گل به باد دادیم
درجام ِزندگانی ، مانده ست دُرد مارا
کودک مزاجی ِما ، کمترنشد زپیری
بازیچه می فریبد ، چون طفل ِخرد مارا
گردون چودایۀ پیر ، بی مهربود و بی شیر
شد زهرخردسالی ، زین سالخورد مارا
باقی نماند ازما ، جزمشتِ استخوانی
ازبس که رنج ِپیری ، درهم فشرد مارا
چون شاخه های سرسبز ، ازسرد مهری ِدهر
آبی که خورده بودیم ، در رگ فسرد مارا
خون ِشهیدِ عشقیم ، برخاکِ ره چکیده
پامال اگرتوان کرد ، نتوان سترد مارا
ما قطره های اشکیم ، برچهرۀ یتیمان
چون دانه های باران ، نتوان شمرد مارا
بااین دغل حریفان ، بازی به دستخون است
وز نقش ِکم نمانده ست ، امّیدِ برد مارا
گوجان خستۀ ما ، بایک نفس برآید
اکنون که آتش ِعشق ، درسینه مرد مارا
چون سایه درسفرها ، پابندِ دیگرانیم
هرکس به راه افتاد ، باخویش برد مارا
محمّد قهرمان
درباره این سایت